امروز میخواهم برایت از چیز تازهای بگویم...
یک سوال هم دارم؛ تو برایت چه چیزهایی تازگی دارد؟
مادرت میگوید : اوایل آشنایی خیلی حرف میزدم، چیزهای مختلف را توضیح میدادم بارها، انگار ناگهان همه چیز زندگی را در همان یکی دو دیدار اول گفته ام و تمام. و بعد هرچه شده فقط ارجاع داده ام و او گفته است آری... میدانم.
ببینم، تو هم همینطوری؟
مثلاً همین حرفهای دیروز را میدانستی؟
وقتی میفهمم یکی حرفهایی که میزدهام را میدانسته و من باز گفته ام نگران و ناراحت میشوم.
ناراحت میشوم که وقت کائنات را گرفتتوهام به امری هجو.
هجویات چیزهایی هستند که اضافهاند. یعنی اگر نباشند اتفاقی نمیافتد.
امروز همهش توی ذهنم دارد میرود که درباره همین بگویم برایت. بعد خودم درگیرش شدهام که تو اینها را میدانی یا نه!
بعد درگیر این شدهام که «آخ! چرا از سوسور و پیرس گفتهام.»
مادرت دیشب گفت «آخه پیرس؟ سوسور؟»
خب به نظر من بچهها، تازه واردهای این جهان در اصل عقل کلهایی هستند که در دوره کودکی همه چیز را از یاد میبرند و بعد دوباره به یاد میآورند با کیفیتهای مختلف. تو مستثنی نیستی...
عزیزم؛ بله، تو که جانِ منی هم مستثنی نیستی... تو هم مطمئنم بلدی اینچیزها را... مطمئنم که دوباره خواهی دانست.
گاهی هم مانی رهنما گوش میدهم. آهنگ فردا که شد او مرا میبرد. به تمام کودکیهای همه کودکان جهان. آرزوی من است این آهنگ. حرفِ من. وقتی برای اولین بار شنیدمش بعد از سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت بود. بعد از تولد دختر عمهاَت. بعد من با خودم فکر کردم هرچه قرار است از من به او وصیت شود همین است. همین حرفها که «شاید بفهمی که ما چرا / با دست خالی اومدیم / خواستیم که گل کنیم ولی / تیشه به ریشهمون زدیم»...
آخ که امروز میخواهم برایت از چیزهای تازهای بگویم...
ولی نمیدانم تو چه چیزهایی را داری میبینی دقیقاً.
دیشب که سرم را گذاشته بودم روی دلِ مامانت و حرف میزدم متوجه شدم که مامانت بیشتر عاشقم شد. متوجه شدم که دارم اشک میریزم. زیر پوستم حسش کردم. متوجه شدم که چشمهایم تَر شد. متوجه شدم که تو، با اینکه خیلی کوچولویی داری میشنوی... متوجه شدم که «آخ که چقدر، چقدر، چقدر جایت خالی بود تا حالا در زندگیِ ما».
بابایی...
خوابت را دیدم. نور بودی... با پیراهنی زرد. این اولین باری بود که خوابت را میدیدم. از درگاه بهشت آمده بودم بگیرمت انگار...
انگار دارم با صدای ویلن سل و عود میگریم.
«تو امید خفته در صحرای دوری / تو بیا جانان من باش / شبِ غم مهمان من باش...»
من قول میدهم زیاد نگویم؛ بیشتر بشنوم...
فدای تو بابا.
دیدی؟ امروز هم نشد از چیز تازهیی برایت بگویم.
نامهی سوم...
برچسب : نویسنده : fathering بازدید : 109