پسرم
سلام
دلم برایت تنگ است. دوست دارم زار زار سر بر پشتت بگذارم و بگریم. چقدر یک انسان میتواند بدبخت باشد که حتی کسانی که دوستشان دارد، دوستش نداشته باشند و مایه عذاب آنها باشد؟ که من هستم.
پسرم
دلم برایت تنگ است. دوست دارم هزار میلیارد کلمه از هزار زبان جهان بلد باشم که با تو صحبت کنم. شاید تو صبورترینِ کسانی باشی که میشناسمشان برابرم... شاید چون هنوز نمیدانی عبارات را، فقط نگاهم میکنی... از تاریخ فلسفه که برایت میگفتم گمانم گفتن از رنجِ بشر بود... از نظریههای جامعه شناختی که هرگز نفهمیدمشان هم، همینطور؛ پسرم... پسرم... پسرم... دلم برایت ذره است برابر نورِ بی حد. بشر منم. بتاب.
دیر مینویسم اما هرروز با تو صحبت میکنم. هر آن. هربار که شبها نالهای میزنی و سمتی و سویی میگردی... پسرک کوچکم. پسرکِ مهربان و متوجهم... پسرکی که نمیدانم درآیندهای دور یا نزدیک، کِی مرا فراموش میکنی. همانطور که من پدرم و پدرانش را فراموش کردم. همانطور که باقی، تمامی افراد از یادم رفتند. همانطور که رسیدم اینجای زندگی...
دقایقی است که حرفهای آخرین نامهی صادق هدایت را مرور میکنم که در فیلم «سفر بهاری» با صدای خش دارِ قریب فنّیزاده گفته میشود و خوانده که میگوید: «عشق نورِ ملایم آفتابی بود بر صورتم» و بعد خودش را میکُشد.
به صراحت برایت بگویم پدرت آنقدر احساس بیچیزی میکند این ایام که جایِ فروانداختن خودش را، و بدرود با این جهانِ چشم و همچشمی و بدخیمی را هم هم انتخاب کرده است. فقط افسوس میخورد که کاش کمی منظرهاش بهتر بود. کاش جایی جز تهران زندگی میکردیم که مثلاً مثل همینگوی زیر درختی آخرین شلیک را بهگوش میشد بشنویم. یا رودی بزرگ بود در نزدیکی که میبرد آدم را... به دور دستی... و چشمهایم را که با آن بسیار چیزها دیدم را میسپرد به شاخه درختانی، از حدقه بیرون زده... آویزان.
پسرم
نصیحتی نیست، اما خواستم بدانی در چنین شرایطی ابداً دلیلی برای ادامه وجود ندارد؛ جز تو.
-البته اگر نظریههای جدید نگویند که تو داری با بچه فلان میکنی و بهمان؛ که گور بابای همهشان سگ بشاشد و گربه چالِ مدفوعش را بِکَنَد که هرچه برسرما کرد همین بلغور این گفت فلان و آن گفت بهمان آورد. نفهمیدیم چی را برای کی داریم بلغور میکنیم ماها و خیال برمان داشته خودمان انتخاب میکنیم-
تو، تو، تو، تو، عزیز دلم...
صبح بوسیدمت و تشکر کردم بابت تمامِ رنجهایی که دراین ده ماه و هشت روز به تو دادم، که همین امروز شاید آن روز موعود باشد. امروز را از یاد مبر... (گرچه میدانم خاطره از یکی دو سالگی به بعد در تو شکل میگیرد.)
پسرکم
دوستت دارم.
بدرود
نامهی سوم...برچسب : نویسنده : fathering بازدید : 90