عزیز دلم؛
پسرکِ بازیگوشِ کنجکاوم...
سلام
تو بعدها که این یادداشتها را بخوانی خواهی دانست، شاید، که این پدرِ مفلوکِ تو، از چه جهانِ گرگ مأبانهای با تو سخن گفته، سخن میگوید.
من چه به مرگِ خواسته یا چه به مرگی ناخواسته بمیرم، این را باید به تو فهمانده باشم که آینده، ابداً وجود ندارد. آنچه تو از آن به اینده یاد میکنی، اکنونی است که پیش از این آینده بوده... پس؛ هر آیندهای درست در لحظهای که به فرابرسد، اکنون است... و درست پس از آن گذشته. این امری اجتناب ناپذیر بوده و هست... این امری است که بسیار فلاسفه درباره آن لاف زدهاند. این چیزی است که هست و غیر قابل انکاراست. پس هر برنامهای برای آینده، برنامهای برای امروز توست... هربرنامهای برای امروز، برنامهای برای گذشته توست. از این جهت میخواهم بدانی و بدانی و بدانی که تو حتی برابر گذشتهات هم مسئولی... فراموش نکن. تو برابر گذشته و امروز آینددهات مسئولی... و هرگز نمیتوانیم ما مسئولیتی را به گردن دیگری بیاندازیم.
دیشب کتابی میخواندم که درجملهای نوشته بود: «زندگی یعنی رفتن به سوی دیگران». آری پسرکم. زندگی یعنی رفتن به سوی دیگران...این را بارها برای خودت تکرار کن... بنویس جایی بگذار که همیشه جلوی نگاهت باشد... از یاد مبر. انسان بی دیگری، بی معناست. انسان در شبکههای انسانی است که معنا پیدا میکند.
به هر بهانهای با دیگری و دیگری و دیگری ارتباط بگیر. چرا که ارتباط گیری تو با دیگری، نشان میدهد تو ساده نگاه میکنی... درک متقابل داری و از تکنیک «کنترل بیرونی» استفاده نمیکنی تا همه را شبیه به چیزی کنی که تو میخواهی. عزیز من... «خود کنترلی» چیزی است که تو را میتواند تعالی ببخشد.چیزی است که باعث میشود تو این نرمش را داشته باشی تا بتوانی با جماعت بسیاری ارتباطی مثمر ثمر داشته باشی و بتوانی رابطه ات را حفظ کنی...
عزیز من؛ ما بدون دیگران، هیچیم... هیچ.
این روزها که پدرم را نگاه میکنم. به این میاندیشم که آلزایمرش، بخاطر همین رعایت نکردن است... بیماری قلبیش همین علت را دارد... حتی شاید دیابتش، به دلیلی بیرونی باشد...
من همه بیماریها را شبیه کوچکترین سرما خوردگی میبینم. کوچکترین سرماخوردگی ها با تولید و ترشح آنزیمی که خنده را به لب میآورد از بین میرود. سرطان، مجموع سرماخوردگیهاست، پس باید حجم بیشتری از خنده را روانهاش کرد. به این نتیجه، همین یکی دو سه روز قبل، یک هفته قبل رسیدم.
پسرکم...
تو بسیار کوچکی... تو بسیار بسیار کوچکی امروز. اما نه چندان روز دیگر، بزرگ خواهی شد. آنقدر که دیگر مرا و مادر و دیگران را جدی نمیگیری... حتی اگر همراه تو و هم دانش تو شده باشیم. نیاز به زمانهایی داری که در خلوتی با خودت باشی. برای خودت محترم بدار این زمان را.
هر انسانی باید چنین کند. هر انسانی در گذشته و حال آینده اش یک «خود» بسیار شخصی دارد که اگر حال این «خود» خوب باشد، حال همه خوب است. اما اگر این «خود» خوب نباشد... هرگز حال فرد خوب نخواهد شد و نخواهد بود. به حالِ «خود» درونت برس... که این مهمترین چیزی است که ممکن است. عزیز من... عزیز من... عزیز من... عزیز من... دلت را دست کم نگیر. اما دلبخواه خودت صرفاً، نباش و میاندیش.
چقدر داریم ما نصیحت میکنیم شمارا آقا
چقدر داریم درس میدهیم.
میدانی؟
برخی از اینها را ما خودمان رعایت نکرده ایم. که اگر کرده بودیم اوضاع خیلی بهتر بود.
برخی از اینها را ما خودمان جور کشی نکرده ایم... که اگر کرده بودیم اوضاع خیلی خوب بود...
برخی از اینها را ما خودمان فکر کرده ایم که عمل کرده ایم... که اگر میکردیم و واقعاً کرده بودیم اصلاً زمانی نداشتیم که فکر کنیم به آن...
پس زندگی را باید سرشار کرد. نه اینکه فکر سرشاری به سرت بزند... با زندگی باید زندگی کرد.
ارادت
زیاده گویی نکنم که به زندگیت برسی.
یاحق
نامهی سوم...برچسب : نویسنده : fathering بازدید : 91