پسرم
همیشه از این میترسیدم که کارمندی بشوم ساعت زن. رأس ساعتی برسم، رأس ساعتی برگردم، رأس ساعتی فلان کار را بکنم! همیشه ترسم از این بود. اما دارم در جریان یک دگردیسی ارام باور میکنم که من، در آستانهی 40 سالگی کارمندی هستم تمام قد ساعت زن. که اگر دقیقهای جا به جایی در ساعاتی که ثبت میکند داشته باشد، حتماً دارد دروغ میگوید، یا کاری خلاف آنچه باید انجام میداده، کرده است!
من روزگاری عکاسی بودم...
پیش از آن شاعرکی جوان...
نویسندهای پر شور...
پزوهشگری کنجکاو و با دقت و کُند تا ته ماجرا را در بیاورم...
من روزگاری پیش از اینها، روزنامه نگار بودم و ایرانگرد.
اینها را میگویم تا بدانی روزی که پدرت دیگر نیست، چه بوده. چه کرده... این چیزها، اگرچه امروز با افسوس شاید نوشته شوند اما چیزهای احتمالاً مهمی خواهند بود بعداً. لااقل برای من اینطور بودند. زمانی که میخواستم در 15-16 سالگی بشناسم اطرافیانم را... و بفهمم که پدرم چه بوده؛ چرا این شغل را انتخاب کرده، چرا امروز بیمار است... و چه و چه و چههای بسیار دیگر را.
بله پسرم
من کاملاً دور بودم از فضایی که امروز در آن درگیرم. فضایی که من را هل میدهد تا تلاش کنم سهم درآمد شرکتی بالا برود، تصویر ذهنی مخاطبش تغییر مثبت داشته باشد، رسانهها مطابق میلش باشند... و از این دست کارها. من آنطرف گود بودم. از ورطهی دیگری داشتم نگاه میکردم.
خودم را آزاد میپنداشتم که کِی بلند میشوم... کی میخوابم... کی فیلم نگاه میکردم، کی چهکاری میکنم....
بهای زیادی هم برایش میدادم. مهمترین بهایش این بود که درآمد چندانی نداشتم. صرفاً همینقدر که داشتم صرف سفرها و ... کنم کفایتم را میکرد. نه که کفایتم را بکند، اصلاً بیشتر نمیشد که بخواهد اتفاقی بیفتد! درآمد اهمیتی برایم نداشت...
رها کن!
کلافهام میکند این حرفها را بزنم...
همیشه بدم می آمده از اینکه در جمعی فوق حرفه ای کسی بگوید من در حد آماتوری فلان کاری که شماها دارید خیلی درست ودرمان انجامش میدهید را زمانی دور انجام میدادم! من حالا که نگاه میکنم، میبینم بله پسرم. من در آیندهی فوق حرفهای شماها... نسل شما، همین مرد فرتوتی هستم که میبینی... زمانی «فلان» بودم. و تمام. احساس میکنم در آستانهی چنین روزی و روزگاری هستم.
اگر بودم وقتی تو به ثمر نشستی و بزرگ شدی... که سعی میکنم از دور نگاهت کنم و مزاحم کارهایت نباشم. اگر کمکی نیستم کنارت. اما اگر نبودم؛ امیدوارم بتوانم با نبودنم کمک بزرگی به تو داشته باشم، که بودنم دردی را دوا نکرد.
پ.ن: این ها را هم نوشتم که از این روزهایم خبر داشته باشی. صرفاً. همین
نامهی سوم...برچسب : نویسنده : fathering بازدید : 93