یادداشت تولد صد روزگی حضرت حافظِ جان

ساخت وبلاگ
در صد و یک روزگی‌ات حرف‌هایی با تو دارم که شاید زود به نظر برسد اما از سر اینکه معلوم نیست صد و دو روزگی‌ات را ببینم یا نه، می‌گویم.
می‌گویم دوستت دارم و برای من این جمله‌ی کوتاه هرگز تمام نمی‌شود. طعمش را دمی که خبر آمدنت را دادند طوری چشیدم و دقایقی بعد وقتی درآغوشت کشیدم، به مراتب فراتر و به شکلی دیگرتر...پس امیدوارم بسیار بسیار به مانوس به همین "دوست داشتن" باشی پسرم.
امیدوارم چرا که خودم را در جریان تربیتی تو به کل فردی دور و دیر میدانم. خاصه در این شرایط که صرفاً مادیاتند که حرف اول، وسط و آخر را می‌زنند و این خلاصه کنم "پول" مغایر است با آنچه در جهان ذهنی من از دوست داشتن، شرافت و انسانیت و تعالی روح است.
هم‌نامِ بلند مرتبه‌ی تو می‌گوید "روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم" ولی در روزگار تو متاسفم که میگویم این هم‌نشینی امری ناگزیر شده است. و این ناگزیری به واسطه‌ی خودِ خودِ ما است.
ما دچار یک گمراهی شده‌ایم که سالیانی دور استادِ من به من گوش‌زدش کرده بود و حال تمام عباداتم را نیت کرده‌ام به پای او بگذارند که گفت و من نشنیدم و بدتر اینکه گفت و من فکر کردم که شنیده‌ام؛ اما نشنیده بودم... گفت : با گمان راست کج ره می‌برند...
آری؛ حالا که تو نخستین صد روزگی را پشت سر گذاشته‌ای کاش می‌شد با تو رو در رو بگویم که این فصلِ رفته را بشمار... و همه را دور بریز... و بعد بساز و باز بساز و باز دور بریز، که نه جای ماندن و نه جای رفتن است ‌این نقطه‌ که تویی. و تا هستی هم در همین دوراهی خواهی بود، آیا باید رفت؟ یا باید ماند؟
پاهای تو بلند مرتبه‌ترین گام‌های جهان را در خود دارند اگر این انتخاب را به نیتی درست برداری و در عین حال کوتاه‌ترین‌ راه‌ها را نخواهند پیمود اگر در انتخابت تردید کنی و اشتباه.
عزیزمن؛ تو پس هیچ یک از انتخاب‌هایت راه برگشتی نداری. تو می‌روی و می‌روی... همین. پس درست برو. جای سختش این است که هیچ‌کس هم نمی‌تواند کمکی به تو کند. حتی من.
ما تو را گول میزنیم. و این عذاب بزرگی‌ست... ما تو را می‌خواهیم عین خود کنیم و این نگرانی بدی‌ست، ما تو را ملکیت می‌بخشیم، و این درد آور است...
تو شاید هرگز اینها را نخوانی. من برای خودم و خودمان می‌نویسم... اما می‌خواهم اگر روزی خواندی، ازین زاویه که من تو را می‌بینم ببینی. ببینی که پسری روی پای پدر با ۶۵ سانتی متر روی بالشی سبز دست باز کرده خوابیده و پدر پاهایش را تکان می‌دهد تا خواب بر چشمان پسرش سنگین شود و پستونکی در دست دارد و با دست دیگر در یک گوشی تلفن دارد این‌ها را می‌نویسد در حالی که از درون برای پسرش می‌گرید، می‌گرید و می‌گرید...
عزیز من؛
مادرت را بسیار دریاب. و زندگی بایزید بسطامی و رابطه‌اَش با مادرش را آنقدر بخوان که ندانی چطور ملکه ذهنت شده است. و اگر تمام متون مقدس بخواهم بگویم چیزی بخوانی پیشنهاد می‌کنم سوره‌ی ملک قرآن مسلمانان را بخوانی... بارها و بارها و بارها... بی‌هیچ پیش‌نیاز و پس‌نیازی. باور کن.
حافظ جانم؛
از من جز معدودی عکس و پاره نوشته‌ی مرکب خورده چیزی نیست. پس اگر به دستت رسید تمام‌شان را از بین ببر که نه به کار تو می‌آید نه به کار کسی و فقط جایی ازین جهان را اشغال کرده است. من همین یک متر و هفتاد و نُه سانت قدم هم زیادی‌ست... پس رها کن، همه چیز را... همه را.
در صد و یک روزگی‌ات دارم از صد سالگی‌ات می‌گویم که در تدارک هزارسالگی خواهی بود...
دوستت دارم پسرم.

نامه‌ی سوم...
ما را در سایت نامه‌ی سوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fathering بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 10:38