نامه‌ی بیست و چهارم

ساخت وبلاگ


روی پام خوابیدی. پسفردا ۸ ماهه می‌شوی. قدت هم حدود ۸۰ سانت شده. امشب نذر کردم چیزی برای حضرت رضا که مراقبت باشد.
شاید دو سه برابر اینی که تاحالا زندگی کرده‌ام هم زندگی کنم اما امشب شکل عجیبی از مرگ را دارم تجربه می‌کنم. به حرف‌های دوستم - امین - که پزشک است فکر می‌کنم وقتی پرسیدم ازش که "مرگ چطور از نظر پزشکی اتفاق می‌افتد؟" و او جواب می‌داد.

امروز در پیاده روی که پشت حسینیه ارشاد داشتیم عصری داشتم به این فکر می‌کردم که چرا اسمت را حافظ انتخاب کردیم. فکر می‌کردم به اینکه دیروز در باغ کتاب کنار دیوان‌های حافظ چقدر درباره مشرب او با تو حرف زدم. حرف‌هایی از ۱۰-۲۰ سال قبل که مانده بود توی گلویم، فکر کردم دیروز هم به اینکه چرا اسمت را حافط گذاشتیم؟ اگر پسفردا از سنگینی این اسم اذیت بشوی چی؟ ما باید پاسخگوی تو باشیم!

بعد با خودم چیزهای دیگری هم فکر کردم.

برایت از مولانا هم گفتم و تفاوت نگاه حافظ و مولانا از شاخه نبات و تفاوت‌هایش با زنان خانه‌ی مولانا.
میدانی؟ در کتابم هم که به بخش قدرت زنانه در جامعه‌ی دین‌محور نگاه کردم عملاً شاید توجهی به همین داشتم... این یک نمود دیگرش است. نام چه زنانی در ادبیات کنار نام شاعران یا بزرگان باقی‌ست؟
به نظرم در طول تاریخ نقش زنان پررنگ‌تر بوده تا مردان. مردان مجریان فرمان‌ها بوده‌اند. شاید از همین جهت است که "خدایان" ما به ازای "الهه" نام گذاشته و خوانده شده‌اند.

عزیز من!
رها کن. بریز دور هرچه من میگویم را. هیچ اهمیت ندارد. من همیشه از تاریخ بیزار بوده‌ام باباجان. منتها از یک‌جایی به دامش افتادم. ازینجا که آینده ریشه در گذشته دارد. و برای این در این باتلاق گیر کردم که گذشته عمیق است اما عمر آدمی معلوم نیست تا کجای آینده است! یک ویرگول یا یک عبارت دیگر؟ کسی چه می‌داند؟

پسرم!
ما یک پاره‌خطیم در جهان. کوتاه و بلندش هم تفاوت ندارد. جایگاهمان را خودمان می‌سازیم. همین.

ببین! مرگ با آدم چه‌ها که نمی‌کند. مرگ نقطه‌ی پایان پاره خط است. پاره خطی که وقتی از خطه‌ی بزرگ و چشم‌انداز بلند به آن نگاه کنی اصلاً دیده نمی‌شود! چه رسد به قطه‌ی آخرش...

چند روز قبل که برای اولین بار با هواپیما با هم سفر کردیم، می‌خواستم بگویم که راه‌های طولانی از پایین طولانی‌اند، از بالا اصلاً دیده نمی‌شوند که طولانی باشند.
مصائب و ناراحتی‌ها هم همینطور. همیشه چیزی برای عصبی شدن وجود دارد. ناراحت شدن. به دیوار کوفتن... دلگیر شدن و افسردگی کردن... همیشه هست... اما ما همه تجربه کرده‌ایم، وقتی از آن می‌گذریم، وقتی رد می‌شویم... می‌بینیم چندان هم نباید خودمان را اذیت می‌کردیم. پس گل گفته صائب تبریزی که اسمش یک م از مصائب کمتر دارد: خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست / خونی که می‌خوری به دل روزگار کن.
و تمام.

ببین! مرگ چه می‌کند با آدم! چقدر نصیحت. چقدر حرف...
چرا باید به زبانم و مغزم این‌ها بیاید؟ تو راه خودت را خواهی شناخت و خواهی رفت. چه من باشم و چه نباشم.
این را در نامه‌ای که برایت نفرستاده‌ام هم نوشته‌ام و مثال آوردم از بابک تختی بعد از دیدن فیلم غلامرضا تختی... او وقتی باباش که تختی بود ۴ ماهه بود. من که هیچی نیستم و تو دو برابر او عمر داری حالا... عمرت مفید و بلند.

امشب که عجیب حوالی مرگ می‌پلکم برایت بگویم این را هم که دلم گاهی برای آقای والی هم تنگ می‌شود. کارتونیست و روزنامه نگاری که چشم‌های گود رفته‌اش روزهای آخر کاریش عجیب یادم است و نفس تنگه‌هایش ۳ دی ماهی که پنجمش چشم بست از جهان. و حرف پسرش فرید عزیز دل که گفت باباش تا صبح برایش حرف میزده آن شب از آینده...
امشب دارم برایت می‌گویم. همینجور که خوابیدی و صورت خوشگلت رو به نور خیلی خوشگل‌تر شده...

من میگویم. اما خوشحالم ازین گفتن‌هام چیزی یادت نمی‌ماند.

نامه‌های جبران خلیل جبران به ماری هسکل را بخوان. بشنو با صدای پیام دهکردی.

این ابداً مهم‌نیست به چه کیشی خواهی بود؛ "انسان" بودنت اما مهم است. اگر رو به اسلام آوردی، یا حتی اگر نیاوردی و به قصد سفر و تجربه و کنجکاوی به مشهد، حرم امام‌رضا رفتی، یا اگر به قم و حرم حضرت معصومه رفتی، اینجا پایین پای مقبره‌ی حضرت علامه طباطبایی هم برو اگر رفتی، یا اگر به کویری در جایی از جهان رفتی من را یاد کن. جسم و روح من در این سه‌جا بسیار تاخته. اما این را هم وظیفه‌ی خودت ندان.

حتی اگر عمری زنده‌باشم، و امشب را یادم برود؛ مطمئنم جایی امشب دوباره به سراغم خواهد آمد.

حافظ بسیار کوچکم؛
برای چندمین بار در ذهنم تکرار می‌شود که "امشب از همیشه خودم را به مرگ نزدیک‌تر می‌دانم" اما تو زندگی‌ت را ادامه بده.


بسیار دوستت دارم.
شب بخیر


ساعت۲۳:۰۰ پنجشنبه شب. ۳۰خرداد ۹۸
بابا

نامه‌ی سوم...
ما را در سایت نامه‌ی سوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fathering بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 10:38